نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





برادر


[+] نوشته شده توسط بیگی در 19:56 | |







دلتنگیی


[+] نوشته شده توسط بیگی در 19:56 | |








تو رفتی خاطرات تو
رفیق اشک چشمامن
در و دیوار این خونه غریبی میکنن با من
یه دریا بودی و چشمم حریف بغض دریا نیست
تو اونقدر دور رفتی که ازت یک قطره پیدا نیست


[+] نوشته شده توسط بیگی در 19:54 | |







کاش یکی پیدا میشد

که وقتی میدید گلوت ابر داره

و چشمات بارون

به جای اینکه بپرسه : چته ؟؟؟

چی شده ؟؟؟

بغلت کنه و بگه

گریه کن

 



[+] نوشته شده توسط بیگی در 19:53 | |







خدایـــــــــــــــــــــــــــــا ...

 

چه ساختــــــــه ایــــــــــــــــــــــــــــ ...

 

دل آدم هایت یکــــــــــــــــی ازیکــــــــــــــــی سنگــــــــــــی تر ...

 

دروغ هایشان یکــــــــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی زیباتر ...

 

نگاه هایشان یکــــی از یکـــــــــــی معنی دار تر و سنگین تر ...

 

روحشان یکـــــــی از یکـــــــــــــی هـفـــتـــــــــــ رنـــگـــــــــــ تر ...

 

و

 

هر یک برای خود ،

 

یکــــــــــــــی از یکـــــــــــــــی خــــــــــــــدا تـــــــــر !...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:21 | |







جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:21 | |







 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:18 | |







ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
 
ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ . . ..
.
.
.
.
.
 
منم زدم بلاكش كردم
 
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺗﻨﺶ ﻣﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
 
ﺩﺧﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ
.
.
.
 
ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ والااااا
 
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:17 | |







به دوست دخترم زنگ زدم میگم عصر لباس خوشكلتو بپوش ،
 
با یه ماشین دو در میام دنبالت
 
بعد كه اومده پایین ماشینو دیده، فُحش داد رفت تو.
 
الانم گوشیشو جواب نمیده
 
خدایی وانت چند تا در داره ؟؟؟ :)):))
 


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:13 | |







یه دوست دختر دارم نه اخلاق داره نه قیافه نه جذابه نه خوشتیپ
 
.
 
.
 
.
 
ولی با دنیا عوضش نمیکنم........ به خاطر مهربونی هاش و
 
.
 
.
 
.
 
.
 
مازراتی زیر پاش!
 
هر چند سمت راست ماشینش یه خش کوچولو هست
 
ولی این خشه زیادبزرگ نیست که رابطمونو خدشه دار کنه :|
 
 


[+] نوشته شده توسط بیگی در 9:13 | |



صفحه قبل 1 ... 56 57 58 59 60 ... 164 صفحه بعد